به مناسبت اول اردیبهشت روز سعدی

مصطفی همت آبادی

مراعات دهقان کن از بهر خویش            که مزدور خوشدل کند کار بیش

پارادایم[1]

تعاریف و مصادیق بسیاری برای واژه پارادایم وجود دارد، در اینجا منظور ما؛ الگو، سرمشق، چهارچوب های مسلط بر فکر و فرهنگ است که رفتار جمعی یک جامعه را بر مبنای نظریه های سنتی جاری در آن جامعه شکل می دهند.

پارادیم ها عینک نگاه به واقعیات» و وقایع» هستند. جامعه در محدوده عادت های پارادایمی دست به تحلیل و توصیف می زند.

پارادایم های کهن از طریق مِم ها[2]، آموزش، و محیط، منتقل شده و برای مدتی طولانی به صورت شیوه ها و رسوم بدیهی» در یک جامعه عمل می کنند.

پارادایم های مانده از گذشته، طرف چالش برای سرانداختن گفتمان های[3] نو هستند.

گفتمان های نو ممکن است پارادایم های قبلی را تغییر داده، به پی افکندن پارادایمی نو یاری رسانند.

 گذری بر زمانه سعدی ( ۶۰۶- ۶۹۰) 

دوران سعدی بدترین سال‌هایی بود که بر ایران گذشته است. اقوام صحرا نورد و شکارگرِ تاتار[4] از شرق به سرزمین ما تاختند، به چشم شکاری فربه و پربار بر آن نگریستند، و آن چه در توان داشتند صید کردند و به غارت بردند. فجایع و مصائبی که مغولان در کوتاه مدت بر منابع انسانی، فرهنگی و طبیعی ایران وارد کردند در تاریخ مکتوب بشر کم نظیر است، هدف آنان برانداختن نسل و بیابان سازی اقلیم جغرافیایی بود.

نزاع ها و اختلافات درباریان و امراء بر سر ثروت و مقام، و ناهشیاری و شیفتگی آنان به مواهب پوچ و زودگذر، وصول مغولان به اهداف تاراجگرانه را تسهیل کرد. هرجا که شهرنشینان برای حفظ زمین و فرهنگ و ناموس خویش فداکارانه کوشیدند، خیانت و خباثتی از جانب صاحبان منصب، جانفشانی ها را برباد داد و برای خودی شکست و خواری به بار آورد.

سعدی در چنین زمانه ی خونباری، پندگویانه و عبرت برانگیزانه می سراید:

          جهان بگشتم و آفاق سر به سر دیدم          به مردمی، که گر از مردمی اثر دیدم

          مگر که مرد وفادار از جهان گم شد          وفا ز مردم این عهد هیچ اگر دیدم

          بدین صحیفه مینا به خامه خورشید          نبشته یک سخن خوش به آب زر دیدم

          که ای به دولت ده روز گشته مستظهر      مباش غره که از تو بزرگتر دیدم

          کسی که تاج زرش بود در صباح به سر   نماز شام ورا خشت زیر سر دیدم

          چو روزگار همی بگذرد رو ای سعدی    که زشت و خوب و بد و نیک در گذر دیدم

 

ﺣﻤﻠ اول مغول به ایران به سرکردگی چنگیز از 616 ق (1185 م) آغاز شد. در طبقات ناصری[5] از قول کسی که با چنگیز از نزدیک سخن گفته آمده:

چنگیز:

از من به دلیل کینه‌جویی از محمد[6] اُغُری (به زبان ترکی و مغولی به معنای ) نام بلندی در تاریخ خواهد ماند.». راوی:

نام جایی باقی ماند که خلق باشد». راوی سپس گوید: پس از این جمله آثار غضب در ناصیه نامبارک او مشاهده کردم، و دست از جان شستم».

بعد چنگیز می‌گوید:

 هر کجا پای اسب محمد اُغری آمده است، من آن‌جا کُشش می‌کنم و خراب می‌گردانم. باقی خلایق در اطراف دنیا می‌باشند و در ممالک دیگر پادشاهانند، حکایت من ایشان خواهند کرد.»

محمد خوارزمشاه، مشاوران و یاوران شجاع، مدبر و باکفایت را از اطراف خود پراکند، و در هنگامه ی شکست های پیاپی، ناتوان و گریزان مردمی را که نقطه امید و تکیه گاهشان او بود تنها گذاشت، با این بهانه که:

کاری از من ساخته نیست.»

 

موج دوم حمله مغول[7] به سرکردگی هُلاکو به قصد فتح بغداد و شکستن قلاع اسماعیلیان (دو قطب معتبر و متخاصم مسلمانان) در  656 ق آغاز شد.

تألیف گلستان» نیز بهار همان سال انجام یافت. سعدی در مقدمه گلستان می گوید: درآن مدت که ما را وقت خوش بود/ ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود». این مقدمه در بهار تألیف شده، که هنوز اندوه سخت قتل مستعصم قلب او را جریحه دار نکرده بود. گرچه توحش مغولان که سعدی یادی ازآن نمی کند در فاصله ای دورتر ادامه داشت.

تاریخ های مهم دوران حیات سعدی

خروج سعدی از شیراز

سعدیِ 18 تا 20 ساله، در حدود 623 ق، مقارن با جلوس ابوبکربن سعدبن زنگی پنجمین اتابک سلسله سلغریان فارس، شیراز را ترک می کند، و به علت هرج و مرجِ موجود در مسیر شرق و نابودی بلاد حاصلخیز و فرهنگ پرور آن اطراف ادامه تحصیل در نظاﻣﻴ بغداد[8] را بر می گزیند.

پس از سال ها به هنگام بازگشت؛ در سروده ای به نابسامانی اوضاع و فتنه ی پیرشاه[9] و مغول به وقت عزیمتش اشاره دارد:

وجودم به تنگ آمد از جور تنگی           شدم در سفر روزگاری درنگی

همه آدمی زاده بودند لیکن             چو گرگان بخونخواره گی، تیزچنگی

برون جستم از تنگ ترکان[10] چو دیدم   جهان در هم افتاده چون موی زنگی

ابوبکربن سعد

ابوبکربن سعد (اتابک پنجم) در مدت حکومت 34 ساله خود (از 623 تا 658ق) در فارس محیطی امن ایجاد کرد، و این سرزمین را در سایه ت و کشورداری مدبرانه از دست خوارزمشاهیان و سپس مغولان محفوظ داشت:

اقلیم‌پارس را غم ازآسیب‌دهر نیست        تا بر سرش بود چو تویی ساﻳ خدا

امروز کس نشان ندهد در بسیط خاک    مانند آستان درت مأمن رضا

بر توست پاس خاطر بیچارگان و شکر   بر ما و بر خدای جهان آفرین جزا

یا رب ز باد فتنه نگهدار خاک پارس       چندان که خاک را بود و باد را بقا

برگشت به شیراز، 30 سال بعد از 623 ق

سعدی در این مدت طولانی به تحصیل و سفر پرداخت و مناطق و ولایاتی چون کوفه، بصره، طرابلس، شام، صنعا و حجاز را زیرپا گذاشت، و در مرز پنجاه سالگی راهی برگشت به شیراز شد:

سعدی اکنون به قدم رفت و به سر باز آمد           مفتی ملت اصحاب نظر باز آمد
فتنه ی شاهد و سودا زده باد بهار                       عاشق نغمه ی مرغان سحر باز آمد

تا نپنداری کآشفتگی از سر بنهاد                        تا نگویی که ز مستی به خبر بازآمد

سال ها رفت مگر عقل و س آموزد                تا چه آموخت کز آن شیفته تر بازآمد

 

ندانی که من در اقالیم غربت              چرا روزگاری بکردم درنگی

جهان زیر پی چون سکندر بریدم             چو یأجوج بگذشتم از سد سنگی

چو باز آمدم کشور آسوده دیدم              زگرگان بدر رفته آن تیز چنگی

چنین شد در ایام سلطان عادل             اتابک ابوبکرِ بِن سعد زنگی

تألیف بوستان[11]

در ابتدای بازگشت، در 655 قمری، کتاب بوستان را (که بخشی از آن قبلاً نگاشته شده بود)، به ابوبکربن سعد تقدیم می کند:

دراقصای عالم بگشتم بسی         بسر بردم ایام با هر کسی
تمّتع ز هر گوشه ای یافتم          ز هر خرمنی خوشه ای یافتم

دریغ آمدم زان همه بوستان        تهی دست رفتن سوی دوستان

اما از همان ابتدا راهش را از مداحان و خلعت بگیران جدا می کند و مقام خود را از جایگاه سلطان برتر می نشاند:

هم از بخت فرخنده فرجام توست                    که تاریخ سعدی در ایام توست

مرگ ابوبکر بن سعد در 658 ق پیش آمد و سعدی که امید به شاه شدن یار و همنشین خودش سعدبن ابوبکر داشت مرگ ابوبکر را به سرنوشت ابناء بشر و تقدیر زمانه حوالت کرد و مرثیه ای میانه حال سرود:

دلِ شکسته، که مرهم نهد دگر بارش                  یتیم خسته که از پای برکند خارش

بس اعتماد مکن بر دوام دولت دهر                    که آزموده خلق است خوی غدارش

نظر به حال خداوند دین و دولت کن                  که فیض رحمت حق بر روان هشیارش

سپهر تاج کیانی ز تارکش برداشت                      نهاد بر سر تربت کلاه و دستارش

گرت به شهد و شکر پرورد زمانه دون                 وفای عهد ندارد به دوست مشمارش

گلستان

گلستان در بهار 656، مقارن با موج دوم هجمه مغول، و قبل از قتل خلیفه المستعصم (به دست هلاکو) که در زمستان 656ق اتفاق افتاد، تألیف، و به سعد پسر ابوبکر هدیه شد. این سعد که نواده سعدبن زنگی است با سعدی مراتبِ مودت داشت، اما همزمان با پدرش (ابوبکر) از دنیا رفت و اقبال پادشاهی نیافت. درگذشت او بر سعدی گران آمد و دو شعر پر احساس در رثای او سرود:

          هنوز داغ نخستین درست ناشده بود             که دست جور زمان داغ دیگرش بنهاد

          نه آن دریغ که هرگز به در رود از دل            نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد

          سوگنامه دومِ سعد یکی از دو ترجییع بند مشهور و استادانه سعدی است:

          غریبان را دل از بهر تو خون است          دل خویشان نمی‌دانم که چون است

          عنان گریه چون شاید گرفتن                 که از دست شکیبایی برون است

          که دنیا صاحبی بدعهد و خونخوار          زمانه مادری بی‌مهر و دون است

                                  نمی‌دانم حدیث نامه چون است         

                                همی بینم که عنوانش به خون است         

قتل مستعصم

سعدی پرورده نظامیه بغداد بود و آنجا را وطن دوم خویش می دانست. در نظامیه بغداد هنوز مکتب استاد بزرگ امام محمد غزالی[12]؛ یعنی اصول اشعری و فروع شافعی حاکم بود. سعدی این استاد بنیان گذار را می ستاید و از او در باب هشتم گلستان با عنوان امام مرشد یاد میکند:

خلاف راه صواب است و عکس رای اولوالالباب، دارو بگمان خوردن و راه نادیده بی کاروان رفتن. امام مرشد محمد غزالی را رحمه الله علیه پرسیدند: چگونه رسیدی بدین منزلت در علوم؟ گفت: بدانکه هرچه ندانستم از پرسیدن آن ننگ نداشتم.»

و به خاطر همین دلبستگی معنوی دو مرثیه برای آخرین خلیفه عباسی یکی به عربی و یکی فارسی دارد که حکایت سوز دل اویند:

آسمان را حق بود گر خون بگرید بر زمین                     بر زوال ملک مستعصم امیرالمؤمنین

ای محمد گر قیامت می برآری سر ز خاک                     سر برآور وین قیامت در میان خلق بین

نازنینان حرم را خون خلق بیدریغ                                ز آستان بگذشت و ما را خون چشم از آستین

دجله خونآب است ازین پس گر نهد سر در نشیب           خاک نخلستان بطحا را کند در خون عجین

امرای مابعد ابوبکر

پس از فوت ابوبکر در 658 به ترتیب 4 نفر تا 662 امارت یافتند.

 

آخرین فرد سلغریان، اَبِش خاتون[13] دختر سعدبن ابوبکر از 662ق تا 684ق ، در دوران افول این خاندان اسماً حاکم بود. اما حکومت فارس را فرستادگان دربار مغول اداره می کردند.

سعدی قصیده ماهرانه زیر را در وصف آبش خاتون سروده که در مدح یک زن در تاریخ ادبی ما بی نظیر است: 

          فلک را این همه تمکین نباشد                فروغ مهر و مه چندین نباشد

          صبا گر بگذرد بر خاک پایت                  عجب گر دامنش مشکین نباشد

          ز مروارید تاج خسروانیت                                یکی در خوشه پروین نباشد

          چنین خسرو کجا باشد در آفاق               وگر باشد چنین شیرین نباشد

          خدا را دشمنش جایی بمیراد                  که هیچ اش دوست بر بالین نباشد

با مرگ آبش که در اردوی مغول قبل از شصت سالگی سعدی پیش آمد، حکومت سلغریان یا اتابکان فارس به پایان رسید. سعدی بیست و هفت سال پس از آن و در زمان حکمرانی فرستادگان مغول در شیراز زندگی کرد[14].

انکیانو، امیری نیهاد

امیر انکیانو از 677 ق به مدت 4 سال (به نیابت آبِش) در فارس حکومت می کرد. او امیری نیک اندیش و درست کردار بود و شاید از اینرو، به سبب بدگویی بد خواهان از کار برکنار شد.

سعدی که به امانت و خوی سلیم او معتقد بود سه قصیده در حق اش سروده، که از مهم ترین قصائد ادب پارسی محسوب اند، چنانکه کمتر سروده ای به سلامت و صلابت آن ها در فهرست پرشمار قصائد فارسی می توان یافت.

این قصائد که هر سه رنگ اندرز و انذار دارند، جلوه گاه شخصیت استوار سعدی و نشانه اعتماد او به پر مایه گی ادبی و جایگاه اجتماعی خویش است:

                                                 1    

         بس بگردید و بگردد روزگار                دل به دنیا درنبندد هوشیار

          ای که دستت می‌رسد کاری بکن          پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار

          اینکه در شهنامه‌هاآورده‌اند                  رستم و رویینه‌تن اسفندیار

          تا بدانند این خداوندان ملک               کز بسی خلق است دنیا یادگار

          آنچه دیدی بر قرار خود نماند             وین چه بینی هم نماند بر قرار

          نام نیکو گر بماند ز آدمی                  به کزو ماند سرای زرنگار

                                                 2     

       بسی صورت بگردیدست عالم          وزین صورت بگردد عاقبت هم

  نه هر کس حق تواند گفت گستاخ         سخن ملکی است سعدی را مسلم

                                               3

سعدی در جایی خاطر امیر انکیانو را مکدر کرده و این قصیده را به جهت رفع کدورت سروده، اما در جایجای آن صراحت اش در نقد و نصیحت گویی آشکار است:

دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی        زنهار بد مکن که نکردست عاقلی

گر من سخن درشت نگویم تو نشنوی      بی‌جهد از آینه نبرد زنگ صیقلی

حقگوی را زبان ملامت بود دراز         حق نیست این چه گفتم؟ اگر هست گو بلی

عمرت دراز باد نگویم هزار سال

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها